سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رها
یکشنبه 87 تیر 23 ساعت 11:20 عصرچرا؟؟؟

تا حالا شده با نگاه کردن به کسی که دوسش داری تمام نیازهات برطرف بشه؟

تا حالا سنگینی نگاهت اونقدر بوده که طرفت حسش کنه و سرشو پایین بندازه؟

بهترین و زیبا ترین دوست دارم ها رو میشه فقط با نگاه کردن گفت!

.

.

.

...و هیچ وقت تمام حسرت دنیا اینجوری توی یه جمله جمع نمیشه که توی این سه کلمه:

اون

دوستم

نداره...

    


متن فوق توسط: محمد(رضا) نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
یکشنبه 87 تیر 23 ساعت 10:46 عصرنفسهایم بمان...(پری غضنفری)

انتظار

تو که نبودی ستاره ای نداشتم تا برایش شب ها ، آوای ناله سر کنم.
ستاره ها مدتهاست هرچه شعر میگویم ، از من دوری میکنند و من ناگزیر میشوم تا ترانه های بی صاحبم را برای تو سر دهم... سردی و برودتی که مدتهاست خون کمرنگ و بی رمقم را لای انگشتانش فشار می دهد، با تو که باشد مرا هم رها میکند...دلم میخواهد تا جان دارم بنویسم و تنها تو بخوانی و هرزمان که خسته شدی سر روی شانه های منتظرم بگذاری تا من هم با تو خالی شوم.
دلم میخواهد بعد از مدار صبح تو را ببویم... وقتی اشک های بی گناه و معصوم تورا با دستان لرزانم از گونه های غرق اشک پاک کنم ، برای نماز صبحم وضو نمیخواهم. بعد از تمام تاریکی های زمین که تاریکی شعرهای مرا ، درون خود می بلعد ، تا آخرین نفسهای شعرم تو را غزل می کنم.
میخواهم نامم تنها اسمی باشد که در دفتر عاشقانه هایت به ثبت میرسد.
میخواهم مالک همیشگی روشنی قلبت باشم و هرگاه تنها شدی تورا ببینم و تنهاییت را با سر انگشتان مرطوبم پاک کنم. هنوز زلالی نی نی چشمانت را زیارت نکرده ام... هنوز دست هایم از لمس دستانت سیراب نگشته است. تازه در کوچه آشنایی بودم که تو اسمم را روی اولین درخت حک کردی و همانجا قسم خوردم مرد مردانه عاشقت بمانم...
میدانم این روزها پر از دلتنگی منی!
خودخواهی نمیکنم باور کن من از تو لبریزتر از دلتنگی ام و تنها امید دست های تنهای من ، نفسهای گرم توست که مرا گرم میکند و من اینجا ، فقط شعر میخوانم تا تو بیایی و من هم وصال را تصور کنم... اینجا ، شب ها هنوز هم با خاطره ندیدنت خوابم را بهبود میدهم و چشم براه تو هستم تا وقتی می آیی گل های سر نکشیده در قلبم را بپایت پرپر کنم و منتظرم تا صبحی بیاید تو را ببینم و دستان زخمی از تنهاییت را با بوسه هایم مداوا کنم. باور کنی یا نه دیگر چه فرق میکند؟ من تنها مسافر جامانده از زمانم تا اینجا بمانم و تورا به بهشت بی غصه بدرقه کنم.
میدانم اگر بیایی سراچه کوچه دلم غرق نوری عجیب میشود و من چشم براه تو خواهم ماند و تا آنروز ـ که میدانم نزدیک است ـ ستاره ها را بیدار خواهم کرد..
آسوده بخواب دلبرم!!!
"پری" کوچک بی ادعا ، کوچه ها را آذین بسته است...


متن فوق توسط: محمد(رضا) نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 87 تیر 19 ساعت 1:46 عصرراز عشق

       www.hu.blogsky.com

راز در اینست که کسی نمی‌تواند بدون عشق زندگی کند. شما باید نوعی از آن را بیابید که با آرایش معنویتان هماهنگ باشد.به محض داشتنش، آن را چنان حساس و ظریف می‌یابید که ممکن است همچون آب از میان انگشتتان بریزد.

                                                      هارولد کلمپ / کتاب زبان روح


متن فوق توسط: محمد(رضا) نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 87 تیر 19 ساعت 1:46 عصرتوکل

         

توکل مصداق کلید است ؛

و دستی که کلید را می چرخاند

از برای گشایش ، همان خداوند است
حال این تویی ؛

که تا چه اندازه این کلید را تصور یا واقعیت نمایی
و چند قدم برای گشایش به جلو آیی


متن فوق توسط: محمد(رضا) نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
سه شنبه 87 تیر 18 ساعت 11:21 عصراینجا جای تو خالیست ...
 

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی خاک عشق آبی ندارد

اگر بی عشق بودی جان عالم

که بودی زنده در دوران عالم؟

 

 

 

                              نشنو از نی ، نی حصیری بی نواست

                                 بشنو از دل ، دل حریم کبریاست

                                نی بسوزد خاک و خاکستر شود

                                  دل بسوزد خانه ی دلبر شود

 

                       

 

میخواستم تصویر با تو بودن را نقاشی کنم، دیدم فاصله بینمان در ورق جا نمیشود، کمی نزدیکتر بیا میخواهم با تو بودن را حس کنم

 

                                         

 


متن فوق توسط: محمد(رضا) نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
سه شنبه 87 تیر 18 ساعت 11:1 عصرنامه اول
ری را

سادگی را
من از نهانِ یک ستاره آموختم
پیش از طلوعِ شکوفه بود شاید
با یادِ یک بعداز ظهرِ قدیمی
آن قدر ترانه خواندم
تا تمامِ کبوترانِ جهان
شاعر شدند.


سادگی را
من از خوابِ یک پرنده
در سایه‌ی پرنده‌یی دیگر آموختم.
باد بوی خاصِ زیارت می‌داد
و من گذشته‌ی پیش از تولدِ خویش را می‌دیدم.
ملایکی شگفت
مرا به آسمان می‌بُردند،
یک سلولِ سبز
در حلقه‌ی تقدیرش می‌گریست،
و از آنجا
آدمی ... تنهاییِ عظیم را تجربه کرد.


دشوار است ... ری‌را
هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی
گهواره‌ی جهان
کوچک‌تر از آن می‌شود که نمی‌دانم چه ...!


راهِ گریزی نیست
تنها دلواپسِ غَریزه‌ی لبخندم،
سادگی را
من از همین غَرایزِ عادی آموخته‌ام.

                                                                          سید علی صالحی


متن فوق توسط: محمد(رضا) نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

درباره خودم
رها
محمد(رضا)
...I Love God دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین... به خداوند که معشوق من آن بالاییست...
لوگوی من
رها
اشتراک در خبرنامه